سال ١٣٤٧ من استخدام شركت ملى فولاد براى كار در كارخانه ذوب آهن شدم. يك سال در كارخانه ذوب آهن كار كردم. براى دوران بهره بردارى خط توليد براى آموزش هاى تئورى و عملى تعدادى از مهندسين را انتخاب و به كشور شوروى اعزام كردند. من هم براى كار در كوره بلند انتخاب شدم.
محل آموزش عملى من در شهر نوى كوزنتسك در منطقه سيبرى شوروى در كارخانه ذوب آهن KMK و آموزش تئورى در دانشگاه متالورژى همان شهر بود.
در يكى از روزها كفش من نياز به تعمير داشت. روبروى هتل محل اقامت ما يك كيوسك فلزى بود. روى تابلو آن نوشته بود تعميرات كفش. با خوشحالى رفتم داخل كيوسك و يك مرد مسنى را ديدم كه كار تعميرات كفش انجام مي دهد. از قبل جمله كفش من نياز به تعمير دارد را حفظ كرده بودم و سعى كردم جمله را بدون اشتباه به استاد گفتم. استاد تعميركار كفش گفت با فارسى بسيار شيوائى گفت شما اگر فارسى بگوئيد من بهتر مي فهمم. من در آن لحظ آنهم در قلب سيبرى شوروى با تعجب پرسش كردم شما ايرانى هستيد. گفت نه. پرسیدم اهل كجائيد گفت من اهل آن جائى هستم كه شاعر شيرين سخن شما كشور و شهر من را براى اينكه دلدارش دلش را بدست آورده به او بخشيده است. تعميركار كفش گفت من اهل سمرقند و بخارا هستم و اين شعر را خواند.
اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را/ به خال ابرويش بخشم سمرقند وبخارا را.
در پايان از اينكه شهر و كشورش براى خال ابروى آن ترك شيرازى بخشيده شده بود بسيار ناراحت بود